سرخط خبرها

امان از نسل بی قصه ...

  • کد خبر: ۱۶۹۰۹۳
  • ۲۳ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۲:۳۲
امان از نسل بی قصه ...
یک جایی خواندیم بزرگی از اهل فرنگ گفته بود و انصافا خوب هم گفته بود که هر کودکی که به دنیا می‌آید، یعنی هنوز حی لایموت از بنی بشر نامید نشده است و می‌آیند بندگانی که قرار است دنیا را آبادان کنند، البته که فرمود ما راه را هم نشانشان می‌دهیم، حالا خودشان انتخاب می‌کنند که شکرگزار باشند یا کفران نعمت کنند.

تصدقت گردم نقره جانم، می‌گویم بچه هم نعمتی است ها! از همان ونگ اول، خنده اول، دندان اول، قدم اول، دلبری می‌کند تا وقتی در رخت وصال می‌بینی اش و چندی بعد بادام می‌رود و با مغزش می‌آید. زندگی هم همین است خانم جان. یک جایی خواندیم بزرگی از اهل فرنگ گفته بود و انصافا خوب هم گفته بود که هر کودکی که به دنیا می‌آید، یعنی هنوز حی لایموت از بنی بشر نامید نشده است و می‌آیند بندگانی که قرار است دنیا را آبادان کنند، البته که فرمود ما راه را هم نشانشان می‌دهیم، حالا خودشان انتخاب می‌کنند که شکرگزار باشند یا کفران نعمت کنند. حالا می‌دانید از چه می‌سوزیم

خانم جان؟
اینکه به هر دلیلی کودکی نتواند کودکی کند و ببالد و پله پله رشد کند. آی دلمان می‌سوزد این طفلکی‌ها را می‌بینیم که سر گذر و بازارچه شیشه کالسکه دودی دستمال می‌کشند و اسفند دود می‌کنند و فال خواجه می‌فروشند. یک بار پشت چراغ سرخ در خیابان دخترکی دیدیم که گل می‌فروخت و پنجه آفتاب بود. اشکی شدیم.

همایون گفت ساده‌ای میرزا، این روزی یک میلیون نقود مملکت را کاسب است، نگاه به قواره اش نکن. آه کشیدیم و عرض کردیم همایون جان، این طفل معصوم یک میلیون یا یک قران را تمایز می‌دهد؟ ولش کنی به اختیار خودش هم می‌آید وسط دود و بوق و جیغ این ارابه‌ها گل به دست من و تو بدهد؟ فکر کن دختر خودت باشد، دلت ریش نمی‌شود؟ گفت عادت کرده اند.

گفتم همایون جان، این طفل معصوم‌ها فردایشان بی خاطره است، چشم وا می‌کنند شده اند زن یکی مثل خودشان، ۹ ماه می‌گذرد، یکی می‌آید توی دامنشان باز مثل خودشان. حالا همین دختر که مادر شد، برای شبانه‌های طفل توی آغوشش قصه از چه بگوید؟ کدام قصه را با بچه شروع کند و لب هاش به خنده بشکفد؟

آدمی بی قصه می‌میرد خاتون جان. قصه باید بسیار باشد و از شیرینی گلوسوز؛ آن قدر شیرین که شیرینی اش هشتادنود سال طول بکشد، محو نشود، بماند، لعاب بیندازد و وقتی برای نوه نتیجه ات هم تعریف می‌کنی، چشم هایشان از پلک نزدن به وقت شنیدن سوز بیفتد. همایون گفت چاره چیست آقاجان؟ گفتم چاره که دست خداست و صاحبان توشیح و خزانه و نقود، چاره اینکه زنان شوی مرده را آقایان تدبیری کنند که کودک به کار نفرستند و مزد و اجرت مردان خانه آن قدری باشد که لازم نباشد جوجه از تخم درنیامده را به خیابان و بیابان بفرستند پی سیرکردن شکم خویش و کمک خرجی برای عائله.

علی‌ای حال خانم جان، ما جای این طفلی‌ها نیستیم و در کله شان زندگی نمی‌کنیم و از احوالات آن زندگی خبر نداریم. چیزی که بلدیم و خوب هم بلدیم، آه کشیدن است بر خاطر این دسته گل‌ها که مادر و پدر فردای این مملکت اند و نوشتن. شما هم اگر سر صحبت با آقاجانتان وا شد، بفرمایید با آقایان دولت و رجال تصمیم گیر که کشک آفتاب می‌کنند، بفرمایند فکری به حال این طفل معصوم‌ها کنند. فقر قصه و خاطره از هر فقری بدتر است؛ بزرگ بشوند دیر است.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->